این دلِ پخمه‌ی من...
۰ نظر طنز و سرگرمی

| این دلِ پخمه‌ی من...

دلِ وامانده من، باز هم زار و پریشان شد

پرید از سینه بیرون، راهیِ دشت و بیابان شد

معطل ماند چون در پستخانه نامه‌ی دلدار

پس از ده سال، آخر سرگروه ناامیدان شد

ز وامِ ازدواجِ بانک‌ها خیری ندید این دل

اسیرِ یک رباخوارِ حریصِ نامسلمان شد

وزیرِ مسکن از بس وعده داد و پشتِ گوش انداخت

در آخر چادری قسطی خرید و پاک ویلان شد

شعار و وعده‌ی خالی ز بس بارید بر فرقش

که بیچاره ز باران آرزو کردن پشیمان شد

سمینار و سخنرانی و اجلاس و فلان ـ بسیار

برایش برق و آب و تلفن و دارو و درمان شد!

رفیقانِ زرنگش بنز و کادیلاک چاپیدند

ولیکن عمرِ او در حسرتِ یک کهنه پیکان شد

به دنبال عتیقه، دوستانش کوه‌ها گندند

ولی این پخمه ـ چون فرهاد ـ کارش کندنِ جان شد

قصیده‌سازها عمری ز نقره دیگدان کردند

ولی او چون باباطاهر ـ دو بیتی گفت و عریان شد

خلاصه، این دلِ پخمه، پس از پنجاه و اندی سال

به درسِ زیرکی مردود و، اخراج از دبستان شد

دیدگاه شما
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی